یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

یاسمین ☆

گزارشگر

  هر چی به یاسمین میگفتم اتاقتو مرتب کن، گوش نمیکرد و میگفت: خب حالا عجله نکن، می خوام برنامه کودک ببینم. بعد از دیدن برنامه هم انگار نه انگار!با خودم گفتم حالا چیکار کنم؟......خودم شدم گزارشگر، مشت دستم شد میکروفون. با هیجان رفتم سمت یاسمین و گفتم:سلام،اسم شما چیه؟ بچم انگار بهش شوک وارد شده بود، خجالت می کشید. گفتم کوچولو خجالت نکش ،بگو اسمت چیه؟ خیلی آروم گفت یاسمین گفتم قبول نیست، اگه جایزه میخوای باید بلند بگی اسمت چیه؟ با صدای بلند گفت: یاسمین _ فامیلیت چیه؟ چند سالته؟ اونم بلند جواب میداد و می خندید. گفتم:من ...
27 مهر 1391

کلاس نقاشی

امروز یاسمینو بعد از کلاس زبان بردم کلاس نقاشی ثبت نام کردم، چون از قبل دو ترم رفته بود و خیلی دوست داشت بازم بره..حسین و صهبا دو تاازدوستاش هم ثبت نام کردن. بعد از کلاس از ذوقش  می گفت: آفرین مامانی که منو بردی کلاس نقاشی، یه نقاشی خوشگلی کشیدم، وقتی خانوممون دید خییییییلی خوشش اومد. بهش میگم حالا چی کشیدی که خانومتون خییییلی خوشش اومد؟ میگه : یه قشنگ کشیدم دیگه . ...
26 مهر 1391

میزبان نمونه

بعد از کلاس و بازی توی پارک،(صهبا) یکی از دوستای یاسمین به مامانش اصرار کرد که بریم خونهء یاسمین اینا. منم دیدم مادرشو ول نمیکنه گفتم خُب بیاین دیگه، هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم یاسمین و صهبا همدیگرو بغل کردن، ماچ و قربون صدقه.دست همو گرفتنو راه افتادن سمت خونه. خلاصه اومدیم خونه. ناهار خوردن، کلی بازی کردن و بخاطر اسباب بازیا بهم پز دادن. یاسمین وبلاگشو نشون صهبا داد و براش نقاشی کشید و.......... همین که موقع رفتن شد، سر یه توپِ کوچولویِ دربُ داغون،زدن به تیپ وتاپ هم. یکی مو می کشید، اون یکی مشت میزد، جیغ و داد. خلاصه تو یه لحظه کون فیکون شد. بالاخره هر جور بود آرومشون کردیم و آش...
26 مهر 1391

چادر

    امروز که داشتم یاسمینو میبردم کلاس، پیله کرد که چادر سرم کن.دیدم اصرار میکنه، گفتم باشه. تو راه که داشتیم میرفتیم، یه آخونده  داشت از روبه رو می_ یومد. یاسمین گفت: مامان، خامنه ایی. خندم گرفت، گفتم: این یکی از دوستاشه. وقتی آخونده نزدیک ما شد، یه نگاه به یاسمین کرد و گفت: احسنت. یاسمین چادر منو گرفت و گفت: مامان چی به من گفت. دو قدم جلوتر که رفتیم،یه ماشین از کنارمون رد شد که صدای ضبط ماشینش کر کننده بود، یاسمین تا صدای آهنگو شنید زد زیر خنده و شروع کرد به رقصیدن .(تو خیابون،اونم با چادر)با خودم گفتم: خوبه آخوندِ این صحنه رو میدید، به جای اح...
25 مهر 1391

تیپ

این دخملهء بلا، چند وقته که توهم زده. میگه : مامانی تموم لباسا و انگشتر و النگومو بنداز دور، بجاش لباس بِنتِن و مرد عنکبوتی که پسرونست برام بخر. بهش میگم: پس حالا که میخوای تیپت پس رونه باشه، اسمتو عوض میکنم مثلاً میذارم آقا مهدی. زودی میگه: نخیرم، اسمم همون یاسمین باشه، کچلم نباشم، فقط تیپم پسرونه باشه. این عکس العمل منه( )اینم یاسمین گل ( ) ...
25 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمین ☆ می باشد